وقتی از مدرسه تعطیل شدم ،راه خونه رو پیش گرفتم و رسیدم به ایستگاه اتوبوس
مدرسه ی دخترونه تعطیل شده بود و عده ی زیادی از دختران در استگاه نشسته
بودن و عده ای ایستاده ، هر کس با دو ستش در حال حرف زدن بودن و منتظر اتوبوس
بودن . اون روز گذشت و به خونه رفتم .
فردا تو مدرسه دلم می خواست زودتر تعطیل بشم تا بتونم به ایستگاه برم و اون محیط و
تماشا کنم .
کم کم به ایستگاه اتوبوس عادت کرده بودم و کاره هر روزم شده بود رفتن به ایستگاه اتوبوس ،
من با دوستانم در ایستگاه می نشستیم و به دخترا تیکه مینداختیم . خیلی از این کار
لذت می بردیم .
تا چشم به هم زدیم مدرسه ها رو به پایان بود .
امتحانات خرداد شروع شد و من بعد از دادن امتحان باز به ایستگاه می رفتم ولی عده ی
از دخترا که همیشه به ایستگاه می اومدن نبودن .
آخرین روز امتحان فرا رسید ، با دوستانم به ایستگاه رفتیم و بغض گلومو گرفته بود
خیلی به ایستگاه عادت کرده بودم دوست نداشتم که یک روز به اونجا نرم.
وقتی به خونه رفتم حالم خیلی گرفته بود .تازه فهمیده بودم که چقدر به ایستگاه و
آدمای ایستگاه که هر روز می دیدمشون عادت کرده بودم .
روزایی می شد که از اونجا میگذشتم و با دیدن ایستگاه اشک درون چشمانم جمع می شد،
الان حدوده 2 ساله که از اون ماجرا میگذره ، هنوزه که هنوزه از اون منطقه رد میشم
بغضم میگیره و آهی میکشم و میگم یادش بخیر !!!!!!!!!